به دخت

 




لااقل آشغالش را زمين ننداز/ نفر وسط نشسته روي زمين

گروه فرهنگي- كافه داستان: سعي داريم فراخوان بعدي را وقتي اعلام كرده باشيم...

كه مطالب برگزيده رسيده به فراخوان قبلي همگي منتشر شده باشند، اما بعيد است موفق شويم. حالا سعي مي‌كنيم در هر شماره از كافه داستان، دو سه مطلب منتشر كنيم تا سرعتمان بالاتر رود.

در اين شماره دو نوشته از مطالب رسيده به فراخوان اول مهر را انتخاب كرده‌ايم. اين دو نوشته اگرچه در قالب خاطره نوشته شده‌اند اما خب، رنگ و بوي داستان هم دارند. اولي را آقاي امیرحسین  فخری برايمان فرستاده و دومي را آقا سلمان كه البته بيشتر از اين خودش را معرفي نكرده. شما سعي كنيد وقتي مطلبي مي‌فرستيد نه تنها نام و نام خانوادگي را كامل ارسال كنيد، كه حتي در صورت تمايل سن، تحصيلات و محل سكونتتان را هم يادداشت كنيد تا در برنامه‌هاي آتي كافه داستان بهتر بتوانيم با هم ارتباط داشته باشيم. همچنان داستانك‌هايتان را به اين نشاني بفرستيد؛ منتظريم.

 

 

لااقل آشغالش را زمين ننداز

امیرحسین  فخری

 

نزدیک مهر بود؛ پسرک داشت با آب و تاب از کیف و کفش مدرسه‌اش تعریف می‌کرد و صدایش آنقدر بلند بود که داخل مغازه هم می‌آمد. مخاطبش را نمي‌ديدم،اما هر که بود آرام و بی هيچ پاسخي داشت گوش می‌کرد و صدایش در نمی آمد.

حرفهاي پسرك تمام نمي‌شد. کنجکاوی باعث شد تا برای دیدن ماجرا به سمت  در بروم. پسرک با حالتی بسیار غرور‌آمیز برای بچه کوچک دست فروشی که معلوم نبود از کجا پیدا کرده بود حرف میزد و فخر وسايلش را به او میفروخت،. لحظاتی را به آن دو نگاه کردم. مي‌توانستم حس تحقیر که پسرک دست فروش داشت را کاملا حس كنم.

بعد از مدتی مادر پسر از یکی از خانه های بالای مغازه بلند گفت: فرشاد بیا بالا برات آبمیوه درست کردم. اما بعد که پسر بچه دستفروش  را دید -انگار که منبع طاعون ار دیده باشد- حرفش را عوض كرد و بلندتر گفت: اون کیه داری باهاش حرف میزنی؟ زود بیا این طرف. بعد هم از همان بالا مخاطبش را عوض كرد و رو به پسر دستفروش گفت:گم شو برو از این جا...

همان موقع فرشاد چزخيد سمت بالا و از مادر طلب پول کرد. اسكناس ده هزار توماني پرواز کنان به سمت پسرک آمد. وقت خلوتی خرید و فروش بود و چندان خبري از مشتري نبود پس تصمیم گرفتم دیدن این ماجرا را تا انتها ادامه بدهم.

 

 

فرشاد ایستاد تا مادر از کنار پنجره رفت و بعد دوید به سمت سوپر مارکت. فرشاد  حدودا ده سال داشت. در این مدت کودک دست فروش هم گاهی به مردم اصرار میکرد که فالی بخرند.

فرشاد خیلی مشکوک از درون مغازه بیرون آمد و رفت به کوچه بغلی، آرام و موازی با او رفتم سر کوچه. سیگار لبش بود و با سرعتی باور نکردنی به آن پک میزد. سيگار كه تمام شد آدامسی درآورد و شروع کرد به جویدن. پسربچه دست فروش به او نزدیک شد و در عین ناباوری گفت: سیگار میکشی؟ لا اقل این آشغال ها رو زمین ننداز، پدر من باید خم و راست بشه تا این آشغال‌ها رو جمع كنه.

پسربچه دستفروش خم شد و آشغال سیگار و آدامس را برداشت.

 

نفر وسط نشسته روي زمين

معلم کلاس اولم، آقای بزرگی بود، با قد کشیده و عینک قاب سیاهِ پهن دهه شصتی. همیشه کت نیم داری به تن داشت که هنوز هم نام رنگش را بلد نیستم!

بچه زرنگ کلاس بودم، ردیف دوم مي‌نشستم. از بس کلاس شلوغ بود، سه نفر روی یك نیمکت تق و لق چرک گرفته، تنگِ هم می‌نشستیم. ولی وقت املا برا اینکه تقلب نکنیم نفر وسط رو زمین زانو میزد و دفترش رو روی صندلی میگذاشت.

فک کنم درس ژاله و گل بود و نوبت من بود که نفر وسط باشم و بروم پايين ديكته بنويسم. اون پایین صداي معلم درست نمی‌رسید و من جا ماندم. ترس و اضطراب با کم‌رویی و مخلوطی از احساس کتک خوردن، گردابی آن وسط ایجاد کرده بود که داشت غرقم می‌کرد.

با هر جان کندنی که بود املاء تمام شد. عینک معلم مثل میکرسکوپ دنبال غلط غلوط بچه ها می‌گشت، که ناگهان نعره‌ای کشید که فلانی و اسم مفلوکم از حنجره شیشه‌ای استاد، برق سه فاز فشار قوی را به دنریت‌های اعصاب حسی ام وارد کرد! دو سه قدم مانده بود كه برسم به میزش که چنان کشیده‌ای حواله صورتم کرد که برق از کله ام پرید و بجای اولم پرت شدم.

 

 

به خانه که رسیدم هنوز اثر انگشتان آقا معلم روي صورت خط‌خطی زمینه کچلم بود. آه از نهاد مادر بلند شد و فردا آمد مدرسه و آقا معلم را دعوا کرد که به چه حقی این بلا را سر یکی یه دونم درآوردی؟

دهه شصت بود و اینقدر بچه ننه بودن نوبر بود! آقا معلم هم از این اتفاق حسابی ناراحت بود؛ البته بیشتر برای نمره هفتي که بچه زرنگ كلاسش از املاء گرفته بود!

آقای بزرگی معلم بزرگواری بود. خدا رحمتش كند.

 

1392/7/13




ارسال نظر
:نام
: اي ميل
: سایت
: نظر شما
: کد امنیتی
 


کلمات کلیدی بانونت ,


نام شما : ایمیل دوست شما :