به دخت

 




جديدترين مطالب

فقط تا پشت در فرمانده بود

فقط تا پشت در فرمانده بود. هیچ‌وقت نشد بخواهد به زور حرفش را به من تحمیل کند. در تمام زندگیمان فقط یک‌بار صدایش را سرم بلند کرد./راوی:‌همسر سردار شهید اسماعیل دقایقی

یک شب من بچه‌داری می‌کردم یک شب او

همیشه یک تبسم زیبا داشت. وارد خانه که می‌شد، قبل از حرف زدن لبخند می‌زد. عصبانی نمی‌شد. صبور بود. اعتقادش این بود که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم.

نمی‌گذاشت ناراحتی‌ام بماند

نمی‌گذاشت اخمم باقی بماند. کاری می‌کرد که بخندم و آن وقت همه مشکلاتم تمام می‌شد./راوی: همسر سردار شهید عباس بابایی

شرمندم همسرم

حاج عباس وقتی از منطقه جنگی آمد، مثل همیشه سرش را پایین انداخت

واقعاً احساس خوشبختی می‌کردم

وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می‌آمد، آن‌قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جاده‌ها و بیابان‌ها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی‌داد. ...

دستم را بخاطر خدمت به مادر خودم بوسید!

یک هفته بود که مادرم را در بیمارستان بستری کردیم. مصطفی به من سفارش کرد که "شما بالای سر مادرتان بمانید و حتی شبها رهایش نکنید." من هم این کار را کردم. مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش ...

اجازه نمی‌داد لباس‌هایش را بشویم

وقتی به خانه می‌رسید، گویی جنگ را می‌گذاشت پشت در و می‌آمد داخل خانه. دیگر یک رزمنده نبود. یک همسر خوب بود برای من و یک پدر خوب برای مهدی. با هم خیلی مهربان بودیم و علاقه‌ قلبی به هم داشتیم. اغلب اوقات که می‌رسید ...

کفش‌هایم را جفت می‌کرد

طعنه‌های دیگران را شنیده بودم که می‌گفتند: "آقا ولی‌الله کفش‌های این جوجه رو براش جفت می‏کنه." آخر، ظاهرش خیلی خشن به نظر می‌آمد. باورشان نمی‌شد. باور نمی‌کردند که چقدر اصرار دارد به من کمک کند./راوی: ‍ همسر سردار شهید ولی الله چراغچی

خانه را برای ورود من تمیز می‌کرد

شاید علاقه‏اش را خیلی به من نمی‏گفت، ولی در عمل خیلی به من توجه می‏کرد. با همین کارهایش غصه دوری از خانواده‏ام را فراموش می‌کردم. حقوق که می‏گرفت، می‏آمد خانه و تمام پولش را در کمد من می‏گذاشت. می‏گفت: "هر جور خودت دوست داری خرج ...

اولین‌باری که جلوی پای من بلند نشد

تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت وقتی من وارد اتاق می‌شدم، بلند می‏شد و به قامت می‏ایستاد. یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ خندید و گفت: "نه! شما بد عادت شده‏اید؟ من ...

صفحه :