به دخت

 




این نامه را پست کنید به همه آنها که چادرم را دوست ندارند !

این نامه را پست کنید به همه آنها که چادرم را دوست ندارند !

سلام دخترآفتاب ، باران زیبایی و لطافت گل

 راستش این روزها با خودم خیلی فکر کردم چگونه با تو صحبت کنم که نه تو برنجی از من و نه من حرفم توی گلو بماند .

 

 

 

دیروز برادرم توی صحبت هایش نارحت بود . گله داشت از همه چیز ، از تو ، از بزرگترهایت ، از دوستانت ، از همه کسانی که مسبب شده اند تو چادرم را دوست نداشته باشی !

 

راستش خسته بود، بس که از تو و دوستانت چشم گرفته بود و خیره شده بود به آسمان ، به زمین ، به دیوار ، به کفش و به هر آنچه که "دختر" نبود .

می گفت دیگر آزاد نیستم . نمی توانم راحت در خیابان تردد کنم . می ترسم .

می گفت آزادی ام سلب شده . گردنم درد می کند بس که به زاویه ای جز صد و هشتاد درجه تنظیمش کرده ام . بس که مجبورم از دور و برم چشم بپوشم .

 می گفت پاهایم خسته شده اند بس که پس کوچه های شهر را دور می زنم تا از خیابان های خلوت تر گذر کنم که مبادا چشمانم را از دست بدهم !

 

درد و دل های خواهر برادری ما هم که تمامی ندارد . نگاهش کردم و گفتم : صبر داشته باش . من هم خسته ام . من هم شرم می کنم وقتی روسری نصف و نیمه دوستانم در آستانه افتادن قرار می گیرد .

وقتی بلند بلند می خندند و با هزار ادا و رفتارهای عجیب و غریب در خیابان راه می روند حس می کنم دنیا دور سرم می چرخد . بس که خجالت می کشم .

هرچند هیچ وقت نتوانستم مفهومی به نام "مد" را بفهمم ولی این رنگ های تند و تیز که چشمان هرزه را به سمت خودش می کشاند مرا هم کلافه می کند .

خیلی وقت ها به تو فکر می کنم . به آینده . من هم می ترسم .

 

 

تو چادرم را دوست نداری ، به حجاب معتقد نیستی و از عفافم فراری هستی .

 ولی وقتی با من صحبت می کنی مدام گله می کنی از خیانت هایی که این روزها زیاد می شنوی . گله می کنی از دوست پسرت که چند وقت پیش رهایت کرد و رفت .  گله می کنی از دوست هم کلاسی ات که مخ دوست پسرت را زد . از ترست می گویی . از اینکه همیشه توی جمع های دوستانه ات می ترسی . از اینکه نکند آرایش تو از دوستانت جلوه کم تری داشته باشد . از اینکه آرامش نداری دیگر !

اینها را نمی فهمم . دیروز که دوست مرا به خاطر تذکر ساده برای رعایت حجابت در خیابان آزردی و کارت به توهین رسید و ناباورانه کتکش زدی بدجوری دلم شکست .

من و برادرم مثل همیشه صبر می کنیم ولی تو هنوز هم نمی خواهی فکر کنی ؟

فکر نمی کنی وقتش رسیده که تکلیفت را با خودت و با چادرم روشن کنی ؟

شاید بد نباشد در ماه خدا کمی به حرف های متناقضت فکر کنی و فکری به حال این پارادوکس های زندگیت بکنی .

 

1392/5/5

 




ارسال نظر
:نام
: اي ميل
: سایت
: نظر شما
: کد امنیتی
 



نام شما : ایمیل دوست شما :