به دخت

 




چیزی به اسم قمار!

پدرم قمارباز عجیبی بود، عاشق قمار بود، صبح تا عصر کار میکرد و شب که می شد همه ی دسترنج و زحمت خود را روی میز قمار می ریخت و هر شب که می باخت، هیچ کس جرأت نداشت یک کلمه با او حرف بزند، عصبانی و دیوانه می شد. مادرم را به باد کتک می گرفت و گاهی هم مرا کتک می زد. دایی و پسرخاله ام هم هر دو قمارباز بودند و شب ها با پدرم جمع می شدند و برد و باخت را شروع می کردند و قمار می زدند تا این که پدرم مرد. من و مادر و خواهرم به خانه ی دایی ام رفتیم. دایی هم مرض قمار داشت و در خانه اش مرتب بساط قمار برقرار بود. وقتی سیزده ساله شدم، دایی ام مرا به محمدآقا که قمارباز حرفه ای بود و 54 سال سن داشت فروخت!

 

 

من از شوهرداری چیزی نمی دانستم و نه تنها به آن مرد علاقه ای نداشتم، بلکه همیشه نگاهش و صدای خنده اش مرا به وحشت می انداخت. من از او می ترسیدم، اما هیچ راهی برای گریز از این ازدواج نامتناسب وجود نداشت. مراسم عقد ساده ای برگزار کردند و من رسماً زن محمدآقا شدم. اولین شب عروسی را هرگز فراهموش نخواهم کرد. این مرد چنان وحشی و کثیف بود و آن چنان حالت حیوانی داشت که مرا از همه چیز بیزار کرد. من تمام شب را گریستم، ولی صدای قهقهه های شوم او در گوشم طنین انداز بود. وقتی صدای قدم هایش را می شنیدم تمام بدنم می لرزید. وقتی او قدم به خانه می گذاشت، خانه مثل گورستان، سرد و سیاه و خاموش می شد. با کوچک ترین بهانه ای مرا به باد کتک می گرفت و رفتارش با من غیر قابل تحمل بود.

شش ماه پس از ازدواج آبستن شدم. این مرد حتی در این ماه های دشوار نیز مراعات حال مرا نمی کرد و دوستانش را مرتب به خانه می آورد که قمار کنند. من هم مجبور بودم، برای آنها غذا بپزم، مشروب ببرم و از آنها پذیرایی کنم. وقتی بچه ام به دنیا آمد، انگار یک حادثه ی بی اهمیت و پیش پا افتاده، صورت گرفته است و مدت یک ماهی که بچه ام زنده بود، او حتی یک بار هم با نگاه محبت آمیز به او ننگریست و دست نوازش به سرش نکشید. دکتر علت مرگ بچه ام را ضعف زیاد و ضربه لگدهایی که شوهرم وقت آبستن به پشت و پهلو و شکمم زده بود، تشخیص داد. شوهرم دیوانه وار بازی قمار را انجام می داد. مدتی بود که پشت سرهم بدشانسی می آورد و می باخت و گناهش را به گردن من می گذاشت. شب ها مرا با زنجیر می زد و خدا شاهد است که چنان دردی از ضربه های زنجیر می کشیدم که اغلب ساعت ها از هوش می رفتم؛ هنوز هم هر کجا زنجیری می بینم و یا هر چیزی که به زنجیر شباهت داشته باشد، تمام تنم می لرزد... .

شوهرم همچنان می باخت و دوستانش هم رعایت حال او را نمی کردند. چندین شب پشت سر هم مجبور شد چک بکشد. وقتی پول پس اندازش در بانک تمام شد و چک ها برگشت، دوستانش دیگر چک را قبول نکردند. او سر اثاثیه ی خانه بازی کرد و همه را باخت. آن شب، وحشت سراپای مرا گرفته بود. از او می ترسیدم، اما سعی کردم به او بفهمانم که اگر بیایند و اثاثیه ما را ببرند دیگر قادر نخواهیم بود دوباره آنها را بخریم، اما او به حرف های من هیچ توجهی نکرد. روز بعد کامیون آوردند و هرچه داشتیم بردند و ما روی یک زیلو نشستیم. شب بعد و شب های بعد، قمار همچنان ادامه داشت تا این که در یکی از شب ها خانه اش را هم باخت. یادم هست که چشم هایش غرق خون شده بود. در آن لحظه واقعا اگر من اعتراضی میکردم، بی درنگ مرا می کشت . اسناد خانه رد و بدل شد و من دانستم که همه چیز بر باد رفته است.

بغض گلویم را گرفته بود، می خواستم فریاد بکشم، اشک بریزم، اما ترسیدم. خواستم از جا برخیزم و از آن اتاق بگریزم، اما او با لحن آمرانه ای گفت بنشین! من ترسان و لرزان نشستم. می دیدم ، شوهرم از حال طبیعی خارج شده است، نمی گذاشت دوستانش بروند و به آنها می گفت: بنشینید، باز هم بازی کنیم و وقتی یکی از حریفان بازی گفت: تو دیگر چیزی نداری، با چی میخواهی بازی کنی؟ شوهرم نگاه عجیبی به من انداخت و با لحن شوم و وحشتناکی گفت: با زنم، پس بنشینید. برای یک لحظه، حریفان بازی اش حیرت زده نگاهش کردند و یکی از آنها نگاهی به من انداخت و نشست و با لحن مستانه ای گفت: قبول دارم، بازی کنیم.

قمار شروع شد، قمار روی زندگی و حیات من، روی آینده ی من، تمام بدنم مثل بید می لرزید، به صندلی چسبیده بودم و نمی توانستم تکان بخورم، انگار جادو شده بودم. در تمام مدت بازی، اتاق در سکوتی خطرناک فرو رفته بود. قماربازان ساکت بودند. شوهرم و آن مرد بازی می کردند و تنها صدای ورق بود که در اتاق به گوش می رسید. آن مرد گاه و بی گاه، زیرچشمی مرا ورانداز می کرد، گویی میخواست قیمت مرا حدس بزند... سرانجام سکوت شکست و من فریاد پیروزمندانه ی آن مرد را شنیدم که می گفت: بردم، زنت را در قمار بردم. تمام حوادث در یک لحظه به وقوع پیوست، مانند صاعقه، مثل برق، کاردی از جیب شوهرم کشیده شد و لحظه ای بعد، مردی که مرا در قمار برده بود، غرق در خون روی زمین افتاد و من از ترس و وحشت بی هوش شدم.

روز بعد مردی که مرا در قمار برده بود به سراغم آمد و گفت: بیا با من زندگی کن، شوهرت به زندان افتاده، دارو ندارش را هم من از او بردم، پس چرا تردید میکنی؟ شوهرت تو را طلاق می دهد، قرار ما بر این شده، وگرنه ناچار است تا آخر عمر در زندان بماند. سه روز بعد از آن شب، چون کنیزی که او را به اسارت ببرند با او رفتم. من مالی بودم که مرا باخته بودند و به ناچار با آن مرد ، با خریدار و برنده ی خودم به کرمانشاه رفتم. فقط این را می دانم که از چاله درآمدم و در چاه افتادم. روزگارم سیاه تر و کثیف تر از اول شده بود. شوهر دوم من جنون داشت و مثل یک حیوان بود. و ...

برگرفته از کتاب سوداگران فحشاء در عصر پهلوی، ص 345.

تهیه و تنظیم: سمانه مروتی

 

1392/10/14

مطالب مرتبط:

مشروبات الکلی... 

روزه ركن اساسى در تعالى معنوى و تربيت انسانى است 



نظرات ارسال شده
رویا
شنبه 16 فروردین 1393


باور نکردنیه خیلی دردناکه.دختره 13 ساله با یه پیرمرد ...
قمار با حیونایی مثه اون پیر مرد چه کارها که نمیکنه، حقشه تا آخره عمر توزندون بپوسه.ولی حقه دختر کوچولوی 13 ساله این نبود.شنیدن اینجور مسائل واقعا غمه دنیاس


0
0
ع.ی
چهارشنبه 16 بهمن 1392


چه و حشناک
خداوند متعال قمار را در ردیف می گساری و بت پرستی و از کارهای پلید شیطانی دانسته و دستور به اجتناب از آن داده است: «یا ایها الذین آمنوا انّما الخمر و المیسر و الانصاب و الازلام رجسٌ من عمل الشیطان فاجتنبوه لعلکم تفلحون.» (1)

ای کسانیکه ایمان آورده اید! بدانید که شراب، قمار، بت ها و چوب های مخصوص برد و باخت به تمامی پلید و ناپاک و از کارهای شیطانی است: پس از این کارها بپرهیزید تا رستگار شوید.»


3
1
zahra
شنبه 21 دی 1392


خوب بود ولی آخر داستان معلوم نشد بدترین اتفاقی که بر سر دختر بیچاره چه بود.در ضمن مگه مادر نداشت که زندگیش آنگونه شدوآیا داستان واقعی است؟


3
1

ارسال نظر
:نام
: اي ميل
: سایت
: نظر شما
: کد امنیتی
 


کلمات کلیدی بانونت، منجلاب، فساد، گناه، قمار، خانواده، روزگار، باختن ,


نام شما : ایمیل دوست شما :