به دخت

 




میخواست باورش کنم ولی نکردم...

«کامران» هنگامی که دانشجوی سال اول پزشکی بود، برای اولین بار به خانه ی ما آمد. در آن موقع، من یازده سال بیشتر نداشتم. او که نسبت دوری با ما داشت، در رفت و آمدهایش رفتار موقرانه و متینی داشت. وقتی که دیپلم گرفتم، از من خواستگاری کرد و باعث شگفتی و ناباوری همه ی اطرافیان شد. چرا که وی کوچکترین رفتاری که نشان دهنده ی علاقه اش نسبت به من باشد، از خود بروز نمی داد. من نیز تا مدت ها معنای حرف ها و آن گونه رفتار او را نمی فهمیدم.

سرانجام، در میان هلهله، شادی و دشت افشانی اطرافیان به خانه ی بخت رفتم. در آن زمان، دختری بیست ساله و دانشجوی شیمی بودم. همسرم نیز مشغول گذراندن دوره تخصصی مغز و اعصاب بود. کامران در سخنانش به من اطمینان می داد که زندگی خوبی برایم فراهم می کند. می خواست باورش کنم و بر او تکیه داشته باشم. او، فوق العاده انسان با ذوق و با احساسی بود.

سه سال از زندگی مشترک ما گذشت. وقتی فارغ التحصیل شد، من وارد دانشگاه شدم. زیرا او ده سال از من بزرگتر بود. با این اوصاف، پدر و مادرم نه تنها از این وصلت ناراضی نبودند، بلکه خیلی خشنود و راضی هم به نظر می آمدند. از نظر همه، این پیوند بی عیب و نقص بود و باید زودتر صورت می گرفت. مادرم گاه و بیگاه می گفت: «دختر! خیلی شانس آورده ای، کامران می تواند تو را خوشبخت کند، اما من شک دارم که بتوانی او را خوشبخت کنی...»!

قبل از خواستگاری رسمی خانواده اش، والدینم خواستگاران مرا به خاطر او رد کردند، بدون آن که در این خصوص با من مشورت کنند و همان طور که اشاره کردم، بالاخره در یک روز بهاری به عقد یکدیگر درآمدیم و من با دلی شکسته و غمگین، پا به خانه او گذاشتم. فریادم را در گلو خفه کردند. از بچگی یاد کگرفته بود که سکوت پیشه کنم و گله و شکایتی نکنم.

در مدت یک سال، انسان زودرنج و رنجوری شده بودم که اطرافیانم به زحمت می توانستند با من رابطه برقرار کنند. بی جهت خود را آزار می دادم، در حالی که او از هیچ تلاشی برای شادکردنم فروگذار نبود. هر چه بیشتر در حق من خوبی می کرد، بیشتر از او متنفر می شدم.

در آن روزها من به زیبایی و جوانی خودم مغرور شده بودم، فکر می کردم چون کامران زیبایی ظاهری ندارد، هیچ کس حاضر به ازدواج با او نمی شود. و من، تنها زنی هستم که حاضر شده ام با وی ازدواج کنم. چه فکر احمقانه ای! ولی چه زود خزان زندگی زیبایی و شادابی مرا به یغما برد.

حالا دیگر 44 سال داشتم و دارای سه فرزند ، وئ بسیار مسخره می نمود که به خاطر برتری های ظاهری خود نسبت به او مغرور شوم!

در مدت بیست و چهار سال زندگی مشترک، هیچ گاه کامران از من روی خوش ندید. گویا دو بیگانه به طور اجبار زیر یک سقف محکوم به زیست بودیم. البته ی همه ی بی مهری از طرف من بود. ماه ها از پس هم گذشت و زندگی سرد و بی رمق ما به سال ها سپری شد. بچه ها کم کم بزرگ شده بودند و دیگر از رفتارم نسبت به پدرشان تعجب می کردند.

کم کم گذشت ایام، جوانی و شادابی را از من گرفت و وحشت پیری مرا بر آن داشت که خود را به کامران نزدیک کنم. اما افسوس که دیگر دیر شده بود. چون فاصله ی ایجاد شده بین من و شوهرم بس زیاد و طی نشدنی بود. دیگر تحمل کامران به سر رسیده و تصمیم خود را گرفته بود. دیگر نوبت او بود که بنای ناسازگاری بگذارد. او در طول زندگی مشترک علاوه بر پدری، برای بچه ها مادری هم می کرد و آنها را به طرف خود جلب کرده بود.

من کاملاً تنها شده بودم، تا این که یک روز به خاطر تلافی به بی توجهی های شوهرم نسبت به من، دعوای لفظی راه انداختم و او در حالی که با خشم به من نگاه می کرد، گفت: پروانه! خیلی تو را تحمل کردم، دیگر خسته شده ام، من هم انسانم و حق دارم زندگی را بفهمم و از آن لذت ببرم.

سه ماه پس از آن ماجرا، کامران با زنی ازدواج کرد و مرا ترک نمود. بچه ها نیز، خیلی زود به پدرشان حق دادند و پذیرای او شدند. حال، مانده ام مغبون و پریشان. گرچه درآمد کافی دارم، ولی چه سود که تنها و غمبار در انتظار لبخند پرمهری به حماقتم می گریم. دیگر حتی آرزوی بازگشت مجدد کامران به نزد من خنده دار است. می خواست باورش کنم، ولی نکردم...

برگرفته از کتاب دنیای دختران نوشته ی محمدعلی کریمی نیا

تهیه و تنظیم: زهرا درویشوند

 

مطالب مرتبط:

عاشق می شویم وازدواج می کنیم

دختر زیرک

دختر هوس باز

خوشبخت وهمدل تاآخر خط

 

1392/8/25

 

 



نظرات ارسال شده
sanaz
دوشنبه 18 آذر 1392


jaleb bod


0
0
bahar
یکشنبه 3 آذر 1392


pedar o nmadare eshtebahe kheyly bozorgy kardan


1
0
سلاله
شنبه 2 آذر 1392


سلام.داستان تلخ ولی عبرت انگیزی بود...امیدوارم همه جوانان خوشبخت شن.
الهم عجل الولیک الفرج


1
0

ارسال نظر
:نام
: اي ميل
: سایت
: نظر شما
: کد امنیتی
 


کلمات کلیدی بانونت، غرور، باور، زیبایی، ازدواج ,


نام شما : ایمیل دوست شما :