به دخت

 




امید واهی

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر بیرون رفت، دید نگهبان پیری با لباس اندک نگهبانی می دهد؛به او گفت سردت نیست؟

نگهبان گفت: چرا اما مجبورم طاقت بیاورم.

پادشاه گفت: به قصرم میروم و یک لباس گرم با خودم می آورم.

پادشاه به محض اینکه به قر رفت سرما را فراموش کرد.

فردای آن روز جنازه ی یخ زده ی پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند در حالی که با خط ناخوانا نوشته بود

" من هر شب با همین لباس کم، طاقت می آوردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد."

 

مطالب مرتبط:

خوشبخت وهمدل تا آخر خط

کلمات وجملات آرامش بخش بخوانید

 

1392/8/11

 




ارسال نظر
:نام
: اي ميل
: سایت
: نظر شما
: کد امنیتی
 


کلمات کلیدی بانونت، پادشاه، امید، نگهبان ,


نام شما : ایمیل دوست شما :