به دخت

 




روزه ات گرمای مرداد را خنک می کند !

براي اولين بار صداي مهربان مادر بيدارت مي کند، «عزيزم! قشنگم! گلم! سحر شده، بيدار شو! »و تو باز غلتي در رختخواب مي زني.صداي مهربان باز تو را مي خواند. باز غلتي در رختخواب مي زني، پلک ها هنوز کرکره نگاهت هستند و اين بار تلاقي دو صداست که به مهرباني تو را به نام مي خوانند پسوند آقا و پيشوند خانم، قلقلکت مي دهد، چشمانت باز مي شود، نگاهت به لبخند پدر و مادر گره مي خورد، مي خندي.

صداي تلويزيون که برنامه سحري را پخش مي کند، يادت مي آورد که آرزوهايت برآورده شده است و تو مي تواني جشن بزرگ شدنت را ، مکلف شدنت را با روزه، کامل کني. البته تجربه کله گنجشکي اش را داري، حتي... حتي روزه کامل هم گرفته اي پيش از اين اما بر تو واجب نبوده است. اما حالا تو بزرگ شده اي و به قول مادر، حسابي آقا شده اي آقا پسر! و حسابي خانم شده اي، دختر خانم

! بابا هم لبخندهايش تاييد حرف هاي مادر است و تو وارد اولين رمضان زندگي ات مي شوي و چقدر قشنگ است اين ماه، اين سحر، حتي قشنگ تر از خواب شيرين. مثل آدم بزرگ ها ، شيريني خواب را به آب مي شويي، وضو مي گيري تا از همين اول سحري ات را هم با وضو بخوري.

 پدر و مادر هم گوششان به تلويزيون است و مناجات و لبانشان هم به تکرار دعا تکان مي خورد، نگاهشان اما مهربان تر از هميشه است، به هر سو که مي رود مهرباني را با خود مي برد تو هم مهربان تر مي شوي...سحري ات را که مي خوري، مهياي نماز مي شوي تا بعد از آن که صداي موذن به ا...اکبر بلند شد، تو هم بلند شوي براي نماز.

 نمازت را مي خواني و دقايقي بعد در آغوش رختخواب خواب هاي بزرگانه مي بيني... روز مي شود و تو مثل آدم بزرگ ها، نه چيزي مي خوري و نه مي آشامي و چقدر اين نخوردن و نياشاميدن قشنگ است، حس مي کني گاهي نخوردن هم از خوردن خوشمزه تر است. قدري قشنگي هم بد نيست به ويژه وقتي مي داني دستور خدا را اطاعت مي کني خوب هم هست قشنگ هم هست. تازه مي بيني بزرگ ترها، رفتارشان هم بهتر مي شود. بيشتر قرآن مي خوانند، نمازهاشان منظم تر و اول وقت است و گاهي در مسجد. کارهاشان را هم بهتر انجام مي دهند. حتي صحبت ها هم عوض مي شود، مي بيني اگر گاهي مادر درگفت و گو با خاله ها و همسايه ها، اسم کسي را مي بردند، چيزي که به آن غيبت مي گويند، اما اين روزها انجام نمي شود. شايد تماس هاي تلفني شان کوتاه تر شده است اما دفعات آن زياد شده و در اين گفت و گوها احوال هم را مي پرسند و براي جلسات قرآن همديگر را دعوت مي کنند.

بابا هم که از سر کار بر مي گردد دستانش پر است از ميوه، خرما، زولبيا و باميه و... که تو خيلي دوستش داري. حتي کوچک تر که بودي، ماه رمضان را با زولبيا و باميه مي شناختي و با تنگ شربتي که مادر براي افطار آماده مي کرد. اما حالا بزرگ شده اي و مثل آدم بزرگ ها مي داني پشت اين نخوردن و نياشاميدن راز قشنگي است که مي تواند اسم آدم را در کنار آدم خوب ها و آدم بزرگ ها بنويسد.

پس سعي مي کني هم روزه باشي، هم نه که حرف بد نزني که نمي زني بلکه تلاش مي کني حرف هايت بهتر باشد، بهتر از روزهايي که روزه نبودي. کارهايت هم بهتر باشد. خيلي بهتر از روزهايي که روزه نبودي . نزديکي هاي افطار که مي شود تو هم دست به کار مي شوي تا به مادر و پدر کمک کني براي انداختن سفره، سبزي ها را پاک مي کني، براي خريد پنير مي روي ليوان ها را کنار هم توي سيني مي چيني، چاي درست مي کني.

همه چيز که آماده مي شود نزديکي هاي اذان، مي بيني پدر و مادرت وضو مي گيرند. تو هم وضو مي گيري و قبل از آن که افطار کني اول نمازت را مي خواني و بعد سر سفره مي نشيني براي افطار تا يکي از روزه هاي سال اول تکليف را به پايان آوري، تو روزه اولي هستي پس مي کوشي شخصيت و هويت ايماني ات را از همين اول محکم بنا کني ...چه تصميم قشنگي... چه آينده عزيز و روشني را پيش رو داري تو، روزه اولي...

غلامرضا بنی اسدی 


92/4/18

 




ارسال نظر
:نام
: اي ميل
: سایت
: نظر شما
: کد امنیتی
 



نام شما : ایمیل دوست شما :