به دخت

 




زيارت

نشسته‌ای؛ ساکت، سبک، غرق در نور؛ انگار در حفره‌ای از سکوت و ابهام افتاده باشی. گاهی چیزی می‌شنوی یا نمی‌شنوی، حس می‌کنی یا نمی‌کنی. ارتعاش کلمات تو را می‌برد تا بی‌‌‌نهایت. انگار زمین و زمان یکی شده و تو حسش می‌کنی، همه چیز برایت محو است، اما چشمت که به گنبد می‌افتد امیدوار می‌شوی. می‌دانی این روشنی محو برایت معنی خوبی خواهد داشت.

فکر می‌کنی در خلأ نشسته‌ای. ناگاه همه چیز سکون می‌یابد. سکون و سکوت، سکوت مطلق. انگار ابر و باد و مه خورشید و فلک دست ا‌ز کار کشیده‌اند و دارند تو را تماشا می‌کنند و تو توی دنیای آدم‌های اطراف نیستی. غرق در بال کبوترهایی هستی که تو را به سمت نور برده‌اند زیر لب می‌گویی: آقا و بعد با توکل و مطمئن می‌گویي بله.


92/4/8




ارسال نظر
:نام
: اي ميل
: سایت
: نظر شما
: کد امنیتی
 


گزارش تصویری


نام شما : ایمیل دوست شما :