به دخت

 




همه را خبر کنيد

همه را خبر کنيد. امشب شب  ظهور برکت است. بلال بر بام مسجد رفته و مردم را به جشن عروسي دو گل دعوت ميکند. پيامبر آستين‌هاي خود را بالا زده و خرما را با روغن مخلوط مي‌کند. اين شيريني عروسي توست. نان و گوشت غذاي مهمانان است. هرچه به مهمان‌هاي مجلس غذا و شيريني داده مي‌شود، هيچ نقصاني در آن پديد نمي‌آيد. چيز عجيبي نيست.

 

لباسي عروسي

وقتي توکل علي عليه السلام باشد و عروسي فاطمه سلام الله عليها، بي‌ترديد، خدا ميزباني مردم را عهده‌دار خواهد شد. لحظه‌هاي زيباي هستي فرا رسيده است. آفرينش به نقطه عطف تجلي مي‌رسد. شب از راه مي‌رسد و زنان هاشمي براي بردن تو به خانه شوهر،‌ آماده مي‌شوند. تو در ميان اين همهمه‌ها تنها به اين مي‌انديشي که چه‌قدر جاي مادرت خالي است!

پيراهن عروسي‌ات را در دست مي‌گيري. آن را مقابل اندام خود مي‌گيري و خوب نگان مي‌کني. چه مي‌بيني؟! لباسي تازه، اما اين تزئينات هرگز تو را جذب نمي‌کند! يک لحظه آرامش عميقي در دلت احساس مي‌کني. چشم‌هايت را بر هم مي‌نهي و آرام لبخند مي‌زني. سکوت دل‌انگيز اتاقت را صداي کوبه در به هم مي‌ريزد. متوجه در مي‌شوي. صداي پيرزن فقير را مي‌شنوي. چه صداي محزون و پرعجزي: «از خانه رسول خدا صلي الله عليه و آله جامه‌اي کهنه مي‌خواهم!»

پشت اين عجز و ناله،‌اطميناني نهفته است. فقير خوب مي‌داند که از در اين خانه نااميد برنخواهد گشت! تو بي‌درنگ از جا برمي‌خيزي. پيراهن قديمي و کهنه‌ات را بر مي‌داري و به سوي سائل مي‌آيي. ناگهان آيه‌اي از قرآن در انديشه‌ات تجلي مي‌يابد: (لَن تنالوا البرّ حتّي تنفقوا ممّا تحبّون) پيراهن کهنه را در دست مي‌فشاري و به لباس عروسي‌ات خيره مي‌شوي. تو هم مثل همه دختران عرب، آرزوي اين پيراهن را داشته‌اي! اين پيراهن حلال و پاکيزه است. لباس بخت توست! ... تمام اين فکرها را از ذهن آسماني‌ات به دور مي‌ريزي و پيش از آن‌که سائل خواسته خودش را تکرار کند، با شتاب پيراهن عروسي‌ات را به او هديه مي‌کني. عجب آرامشي در جان هستي دميده مي‌شود! لحظاتي نمي‌گذرد که جبرئيل بر پدرت نازل مي‌شود: «يا رسول الله!‌ پروردگارت مرا فرمان داده که به فاطمه‌ات سلام برسانم و براي او جامه‌اي از ديباي سبز بهشتي بياورم!...»

آري اين چنين است. خدا در تمام مراحل اين پيوند حضور دارد. تو پيراهن کهنه‌ات را به تن داري و زمين به وجود تو به خود مي‌بالد و پيامبر با چشماني پر از اشک به علي عليه السلام لبخند مي‌زند.

خوب فکر مي‌کني. نه. هيچ‌وقت چنين جمعيتي دور تو را نگرفته‌اند. حتي هنگام تولدت، فقط چهار زن دور تو چرخ زدند. اما اينک زنان هاشمي، فوج فوج دور تو چرخ مي‌خورند.

شب مقدسي است. سوار بر شهباء، به آسمان چشم مي‌دوزي. قرص ماه را مي‌بيني که با همه نجابت و معصوميتش در دل سياه شب مي‌تابد. مي‌درخشد و روشنايي مي‌دهد. ماه هم تو را نگاه مي‌کند. تويي که با نجابت و معصوميتي ازلي،‌ بر دل سياه زمين مي‌تابي. آسمان محو تماشاي تو مانده است.

حضور فرشتگان را به روشني و بدون واسطه‌اي احساس مي‌کني. پرده‌اي در جلو چشمانت وجود نداشته که حالا کنار برود و جبرئيل و ميکائيل را در تماشاي تو بگذارند. آري، جبريئل در سمت راست و ميکائيل در طرف چپ تو به همراه هزاران فرشته در حرکتند. شب بي‌نظيري است! سلمان هم‌چنان مهار شهباء را در دست دارد و فضا همان‌گونه لبريز از ترنم و سرود است. خوب مي‌داني که مدينه تا کنون شبي به اين عظمت و شکوه را به خود نديده است. تا خانه علي عليه السلام چيزي نمانده. شاد باش و آرام ... که تو آرامش همگاني!

اقتباس از نشاني خانه باران، محبوبه زارع- جلوه هاي رفتاري حضرت زهرا(س)، عذرا انصاري، انتشارات بوستان كتاب 

 




ارسال نظر
:نام
: اي ميل
: سایت
: نظر شما
: کد امنیتی
 



نام شما : ایمیل دوست شما :