به دخت

 




وفاي به عهد حضرت امام خميني (ره)

يكي از خطباي نجف اشرف به حضور امام خميني عرض كرد : كه شخصي فقير از اهالي شوشتر فلج شده و داراي 6 فرزند است و نياز مالي دارد . امام به آقاي فرقاني فرمودند : فردا ساعت 9 صبح اين موضوع را به من يادآوري كن .

آقاي فرقاني مي گويد : صبح روز بعد از منزل بيرون آمدم و متوجه شدم كه حاج آقا مصطفي به شهادت رسيده و كوچه مملوّ از جمعيت است و همه آماده تشييع جنازه ايشان هستند و قيامتي بپا شده و اكثر علماي نجف هم براي عرض تسليت خدمت امام آمده و منزل يكپارچه گريه و شيون است . در اين حال نزديك ساعت 9 صبح بود و من مردد بودم كه آيا به امام موضوع آن مفلوج شوشتري را بگويم يا نه ؟ پيش خودم گفتم كه در چنين موقعيتي درست نيست كه به امام آن موضوع را يادآوري كنم . امام در صحن منزل نشسته بود و از حاضران استقبال مي كرد ، ناگهان ديدم كه امام به من نگاه مي كنند . وقتي كه نزديك رفتم آهسته به من فرمودند : الان ساعت 9 صبح است و قرار بود به من موضوع شيخ شوشتري را يادآوري كني . من اختيار از كفم ربوده شد و به شدت به صورت خودم زدم و عرض كردم : در اين شرايط شما به فكر او هستيد ؟ فرمود : همراه من بيا و من همراه ايشان داخل اطاق رفتم و سپس مبلغي پول را به من دادند و فرمودند : هم اكنون نزد آن شيخ شوشتري مي روي و از جانب من احوال پرسي مي كني . من پيش خودم گفتم : امروز مهمانان زيادي داريم و امام به مسجد براي نماز جماعت نمي روند و من يك وقت ديگر نزد آن شيخ مي روم ، ولي بعد از 5 دقيقه امام فرمود : چرا نرفتي ؟ هم اكنون برو . وقتي كه به منزل او رفتم و همسرش فهميد كه من از سوي امام آمده ام گفت : در چنين روزي امام در فكر ما هست ؟ من وقتي كه شنيدم كه پسر ايشان از دنيا رفته است ، گفتم كه تا يك سال كسي از ما احوالي نخواهد پرسيد . وقتي كه برگشتم امام احوال آن شيخ را از من پرسيدند و مطمئن شدند كه من به سراغ او رفته ام و لذا برخاستند و وضو گرفتند و به مسجد رفتند . وقتي كه به مسجد رفتم جمعيت موج مي زد و همه گريه مي كردند و مي گفتند عجيب است كه آقاي خميني گريه نمي كند .




ارسال نظر
:نام
: اي ميل
: سایت
: نظر شما
: کد امنیتی
 



نام شما : ایمیل دوست شما :