به دخت

 




چشمان باز عروسك ...

 در بخشی از نامه مصطفی رحماندوست به دخترش می‌خوانیم: روزگار عجیبی است دختر! آدم تا دو تا شخصیت نداشته باشد، بزرگ به حساب نمی‌آید .تو خوابیده‌ای. چشمان عروسکت باز است. دوستت دارم. بار‌ها به تو گفته‌ام. دوستم داری. بار‌ها به من گفته‌ای. نمی‌دانم چقدر معنی‌اش را می‌دانی.

 

 

دوستم داری. می‌دانم. همه بچه‌ها با دوست داشتن شروع می‌کنند. حالا دوستم داری، فردا که بزرگ‌تر شدی به قضاوتم می‌نشینی. کاش آنگاه مرا ببخشی. تو خوابیده‌ای، چشمان عروسکت باز است. نمی‌دانم اگر نبودی دنیای من چه بود. تو هستی و جنگل پشت پنجره، توخوابیده‌ای و لالایی جنگل رو به خاموشی است.

ماه به ما می‌نگرد و عروسک تو به سقف. تو خوابیده‌ای، دستم به میان گیسوانت می‌خزد، عروسکت پلک می‌زند: فرشته و انسان. ماه می‌رود. به جنگل چشم می‌دوزم. تاریک تاریک، یک شبح... خلیل جبران، تو او را نمی‌‌شناسی. صاعقه به جنگل می‌زند و اضطراب به شیشه. عروسک پلک می‌زند. دلم می‌لرزد: «روح بچه‌ها در خانه‌های فردا سکونت می‌کند؛

درخانه‌هایی که نخواهیم دید، حتی در رویا‌هایمان». خلیل نیست. جنگل نیست. اضطراب روبرویم نشسته است. پلک‌های عروسک بسته است. روبان را باز می‌کنم و دستم دوباره در میان مو‌هایت می‌خزد. دلم آرام می‌شود. تو هنوز خوابیده‌ای. نمی‌بوسمت می‌ترسم بیدار شوی

 




ارسال نظر
:نام
: اي ميل
: سایت
: نظر شما
: کد امنیتی
 



نام شما : ایمیل دوست شما :