به دخت

 




شعر جواني

رهي معيري

اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام

خارم ولی به سایهٔ گل آرمیده‌ام

با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق

همچون بنفشه سر به گریبان کشیده‌ام

چون خاک در هوای تو از پا فتاده‌ام

   

چون اشک در قفای تو با سر دویده‌ام 

من جلوهٔ شباب ندیدم به عمر خویش

از دیگران حدیث جوانی شنیده‌ام

از جام عافیت می نابی نخورده‌ام

وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده‌ام

موی سپید را فلکم رایگان نداد

این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام

ای سرو پای بسته به آزادگی مناز

آزاده من که از همه عالم بریده‌ام

گر می‌گریزم از نظر مردمان رهی

عیبم مکن که آهوی مردم‌ندیده‌ام



خليل الله خليلي

بی دولت عشق زندگانی نفسی ست

هنگامه ی عشرت جوانی هوسی ست

بی باد بهار جای گل در گلشن

یا دسته ی خار خشک یا مشت خسی ست

 


پروين اعتصامي

جوانی چنین گفت روزی به پیری

که چون است با پیریت زندگی

بگفت اندرین نامه حرفی است مبهم

که معنیش جز وقت پیری ندانی

تو، به کز توانائی خویش گوئی

چه میپرسی از دورهٔ ناتوانی

جوانی نکودار، کاین مرغ زیبا

نماند در این خانهٔ استخوانی

متاعی که من رایگان دادم از کف

تو گر میتوانی، مده رایگانی

هر آن سرگرانی که من کردم اول

جهان کرد از آن بیشتر، سرگرانی

چو سرمایه‌ام سوخت، از کار ماندم

که بازی است، بی‌مایه بازارگانی

از آن برد گنج مرا، دزد گیتی

که در خواب بودم گه پاسبانی

 

 

 

 

 




ارسال نظر
:نام
: اي ميل
: سایت
: نظر شما
: کد امنیتی
 



نام شما : ایمیل دوست شما :