به دخت

 




آواى رحيل، شهادت عشق

آواى رحيل، شهادت عشق

وقت رفتن فرا رسيده است ... آخرين نواده رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله چشمان پر فروغ خود را به سمت ريگها تا افقهاى دوردست به حركت در آورده است .
بانوان و كودكان از ميان خيمه ها خارج شده اند... چشمانى اندوهبار به آخرين مرد مى نگرند... به آخرين رشته آرزو.
حسين با صداى بلند فرياد مى زند... تاريخ و انسانيت را مخاطب قرار مى دهد: هَلْ مِنْ ذابٍّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللّهِ؟ هَلْ مِنْ مُوَحّدٍ يَخافُ اللّهَ فِينا.

و صداى او با  ناله و گريه كودكان و بانوان درهم مى آميزد... و با اشك توأ م مى گردد... با خونها.

 جوانى كه از بيمارى رنج مى برد بپا مى خيزد... خود و شمشيرش را به سوى ميدان مى كشاند... بر عصا تكيه مى دهد... جوانى كه پدرش او را براى روز ديگرى ذخيره كرده است .

 حسين به خواهرش مى گويد: اِحْبِسيهِ لِئَلاّ تَخْلُوَ اْلاَرْضُ مِنْ نَسْلِ آلِ مُحَمَّدٍ.
اندوه در خيمه ها مانند كلاغان به پرواز درآمده است ... بر قلبهاى شكسته نشسته است از فاجعه اى هولناك كه بزودى اتفاق خواهد افتاد خبر مى دهد.
حسين براى خداحافظى مى ايستد... خدا حافظى با زمين ... خورشيد بر ريگها آتش مى بارد... و فرات جارى است ... قصد فرار دارد... و قبايل وحشى در پى انتقام خونهاى گذشته اند... گردبادى به هوا برخاسته است ... دوان دوان به دور دستها مى رود... از درون خود نداى كوچ مى شنود. عشق به سفر دارد.

و حسين رداى زيباى عروج در بر كرده است ... عمامه اى به رنگ گل بر سر گذاشته ، عباى پيامبر بر تن دارد... و شمشير او را با خود حمل مى كند.
قبايل از ديدن او از خود بیخود شده اند... دردرون آنان آتشِ انتقام ، شعله كشيده است ... چشمان آنان در انتظار شبيخونى بزرگ برق مى زند.
حسين جامه اى را طلب مى كند كه هيچ كس به آن رغبتى نداشته باشد تا در زير لباس خود بپوشد. براى او لباسى كوتاه مى آورند، با لبه شمشير آن را به دور مى افكند.
-
اين از لباس ذلّت است.
جامه اى انتخاب كرده که مادرش زهرای مرضیه (سلام الله علیها)با دستان خویش برایش بافته است آن را با شمشيرش پاره نموده ، زير لباسهايش مى پوشد.
قبايل براى كشتن آخرين نواده رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله) آماده شده اند... و او با كودكان و بانوان خداحافظى مى كند.
كودك شيرخوارش را در آغوش مى گيرد و او را مى بوسد و به آهستگى از روى حسرت مى گويد: بُعْداً لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ اِذا كانَ جَدُّكَ الْمُصْطَفى خَصْمَهُم.
لبهاى كوچك او در جستجوى قطره اى آب هستند... در حالى كه فرات موج مى زند. در وسط بيابان چون مارى خروشان در حركت است . حسين كودك تشنه اش را جلو مى برد: اَلا قَطْرَةُ ماءٍ؟؛ آيا قطره اى آب وجود ندارد؟
و تير نيرنگى كه پيكان آن حامل پيام ذبح است ، رها مى شود. كودك دست كوچك خود را از قنداق بيرون مى آورد. و تا پايان هستى دستش همچنان دراز است ... از تاريخ و بشريت پرسشهايى دارد.
خونهاى شفاف ، سينه حسين را فرا مى گيرد... پدر كف دست خود را از فواره خون سرخ پر مى كند... و به آسمان مى پاشد. مسلسل خون به آسمان صعود مى كند... پرده هاى دور دست را پاره مى كند... قوانين زمين را درهم مى كوبد، حسين آهسته مى گويد:
هَوَّنَ ما نَزَلَ بِى اَ نَّهُ بِعَيْنِ اللّهِ تعالى ... اَللّهُمَّ اَنْتَ الشّاهِدُ عَلى قَوْمٍ قَتَلُوا اَشْبَهَ النّاسِ بِرَسُولِكَ مُحَمَّدٍ صلّى اللّه عليه و آله.
گروهى از فرشتگان به پرواز درآمده اند... در بالهاى خويش بوى بهشت را حمل مى كنند.
-
دَعْهُ يا حُسَيْنُ! فَاِنَّ لَهُ مُرْضِعاً فِى الْجَنَّة.
حسين چون طوفانى خشمگين با شمشير خود به سمت قبايل حمله ور شده است :

اَنَا الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِي

 

آلَيْتُ اَلاّ اَنْثَنى

پسر سعد كه آرزوهاى خود را برباد رفته مى بيند فرياد مى زند:
اين فرزند على بن ابيطالب است ... اين فرزند كشنده عرب است . از هر سو به او حمله ور شويد. قبايل بر او هجوم مى آورند و با هزاران تير او را هدف قرار مى دهند و بين او و خيمه ها فاصله مى افكنند. نواده پيامبر فرياد مى زند:
يا شِيعَة آلِ اَبِى سُفْيانَ! اِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دينٌ وَكُنْتُمْ لا تَخافُونَ الْمَعادَ فَكُونُوا اَحْرارا فِى دُنْياكُمْ وَارْجِعُوا اِلى اَحْسابِكُمْ اِنْ كُنْتُمْ عَرَباً كَما تَزْعُمُونَ
ابرص فرياد مى زند: اى پسر فاطمه چه مى گويى ؟!
اَنَا الَّذى اُقاتِلُكُمْ وَالنِّساءُ لَيْسَ عَلَيْهِنَّ جُناحٌ فَامْنَعُوا عِتاتَكُمْ عَنِ التَّعَرُّضِ لِحَرَمى ما دُمْتُ حَيّاً
بسيار خوب
و قبايل به سمت او حمله ور مى شوند... حسين تشنه لب امواج خيانت را از خود دور مى كند... مى جنگد... مقاومت مى كند... سرهاى اهل كفر را درو مى كند. احساس تشنگى شديدى مى نمايد... و فرات در محاصره چهارهزارنفر يا بيشتر است ... فرات آبهاى خود را بر ساحل مى پاشد و حيوانات روى زمين از آن بهره مى جويند... در حالى كه آخرين نواده پيامبر تشنه يك جرعه آب است .
حسين طوفان وار به سمت نهر فرات حركت مى كند... نامردان را از سر راه برمى دارد.
يكى از افراد قبايل به نام ابن يغوث مى گويد: من هرگز نديدم كسى را كه فرزندان و خاندان و يارانش كشته شده باشند، ولى اين چنين قوّت قلب و اطمينان به نفس و پايدارى داشته باشد...
و قبايل از سر راه او به كنارى مى روند و هيچ كس در مقابل او توان ايستادن ندارد. حسين قبايل را به زانو درمى آورد... خود را به فرات مى رساند... و اسب حسين خود را به آب پرخروش فرات مى زند... موجها در پرتو خورشيد مى درخشند. اسب ، خنكاى آب را احساس ‍ مى كند... سر خود را فرود مى آورد تا آب بنوشد... تا سيراب شود. حسين كه اكنون بر فرات مسلط شده است به اسب خود كه از اسبان پيامبر است خطاب مى كند و مى گويد:
تو تشنه اى و من نيز تشنه ام و تا تو آب ننوشى من نيز نمى نوشم . اسب سر خود را بلند مى كند... از نوشيدن آب قبل از امام خوددارى مى كند. حسين دست خود را دراز مى كند تا كفى از آب برگيرد،نمی نوشد وبه سمت خیام باز میگردد .
كودكان و بانوان گرد او جمع مى شوند... به دامن او آويخته اند. خورشيد به سمت غروب بال پهن كرده است و حسين همراه خورشيد به سفر مى رود. با خانواده اش خداحافظى مى كند. براى آنان صحنه اى از دنياى فردا را نمايان مى سازد و چند سطر از دفتر روزگار را بر آنان مى خواند.
براى بلا آماده باشيد! و بدانيد كه خداى تعالى حامى و نگهدار شماست و شما را از شر دشمنان نجات مى دهد و پايان كار شما را ختم به خير نموده ، دشمن شما را با انواع عذاب مجازات مى كند و خداى تعالى در مقابل  اين بلا انواع نعمتها و كرامتها را به شما خواهد داد. پس گله و شكايت نكنيد و سخنى نگوييد كه از منزلت شما بكاهد.
دخترش سكينه را نوازش مى کند... با او هنوز خدا حافظى نكرده است ... او را تنها در خيمه مى بيند كه غرق در تفكر و توجه به خداست ؛ از كار شگفت انگيز پدرش به حيرت فرو رفته است .
مردى از قبايل كه در آرزوى عبور از روى پيكر حسين است ، فرياد مى زند:
تا سرگرم خانواده اش مى باشد بر او حمله كنيد.
قبايل تيرهاى زهرآگين را در چلّه كمان مى نهند. تيرهايى كه از پرده خيمه ها عبور مى كنند... و چونان خار بر لباس بلند بانوان مى نشينند... بانوان به داخل خيمه ها مى روند... چشمها به سوى حسين خيره شده است ... آخرين نواده پيامبر چه خواهد شد؟
سواره اى كه دست تقدير او را از جزيرة العرب به اين جا كشانده است ... شمارش معكوس را آغاز كرده است . و حمله مى كند. تاريخ نفس ‍ زنان مى دود... به ركاب اسب حسين مى آويزد... و حسين از تاريخ سبقت مى گيرد... در افقهاى دور سير مى كند... و تاريخ در وسط امواج ريگهاى سرگردان مى ايستد.
قبايل از مقابل او هراسان فرار مى كنند و باران تير از هرسو به سمت او باريدن گرفته است و حسين مرگ را به زانو درآورده است ... ديوارهاى زمان را مى شكند... بر تاريخ گام مى گذارد.
روح بزرگ ... قصد پرواز از جسد خونين را دارد... خون از زخمها چون فواره مى جوشد و ريگهاى برافروخته و ملتهب را سيراب مى سازد... فرات قصد فرار دارد... از اهداى قطره اى آب بخل مى ورزد.
اى حسين! آيا نمى بينى فرات را كه چون سينه مارهاست ؟ قطره اى از آن را نخواهى نوشيد تا تشنه بميرى .
و ابوالحتوف تيرى به پيشانى او مى زند. تير را بيرون مى كشد و خون از پيشانى بلند او مى جوشد.
نواى آن مردِ تنها به آسمان برمى خيزد:
اَللّهُمَّ اِنَّكَ تَرى ما اَنَا فِيهِ مِنْ عِبادِكَ هؤُلاءِ الْعُصاةِ اَللّهُمَّ اَحْصِهِمْ عَدَدا وَاقْتُلْهُمْ بَدَداً وَلا تَذَرْ عَلى وَجْهِ الاَْرْضِ مِنْهُمْ اَحَداً وَلا تَغْفِرْ لَهُمْ اَبَداً.
سپس با صداى بلند فرياد مى زند:
-
اى امّت نابكار! چقدر بدرفتار كرديد درباره خاندان پيغمبر. بدانيد كه شما پس از من حرمت كسى را نگه نخواهيد داشت ؛ بلكه با كشتن من انجام هرجنايت ديگر بر شما آسان خواهد شد. به خدا سوگند! آرزو دارم كه خداوند مرا با شهادت گرامى بدارد؛ سپس انتقام مرا از شما به گونه اى بگيرد كه متوجه نشويد
گرگى از ميان قبايل زوزه اى مى كشد:
-
اى پسر فاطمه ! چگونه انتقام تو را از ما مى گيرد؟
-
شما را به جان هم مى اندازد و خونتان را مى ريزد و عذابى سخت بر شما وارد مى سازد
از پيكر درهم شكسته خون جارى است ... خونهاى فراوانى كه چهره زمين را رنگين ساخته است . نواده پيامبر مى ايستد تا كمى استراحت كند. پس مردى از قبايل سگ صفت ، سنگى پرتاب مى كند و خون از پيشانى او مى جهد.
حسين مى خواهد با جامه اش خون را از جبين پاك كند كه تير سه شعبه اى مى آيد. تير در قلب كوه مانند حسين جاى مى گيرد...
اين پايان است ... پايان رنج ... آغاز كوچ به جهان آرامش .
حسين آهى مى كشد:
-
بسم اللّه وباللّه وعلى ملة رسول اللّه
سپس رو به سمت آسمان نموده با تضرع مى گويد:
خداوندا! تو مى دانى كه اينها مردى را مى كشند كه جز او كسى در روى زمين فرزند دختر پيامبر نيست.
تيرى در پيكر رنجور مى نشيند... سرهاى آن تير چون افعى از پشت بيرون آمده اند... و خون به شدت فوران كرده است ... به شدّت .
از ريزش خون صدايى شبيه به زمزمه ناودان در هنگام باران برخاسته است . حسين دو كف دست خود را از خون سرخ تازه پر ساخته است و به سوى آسمان مى پاشد و مى گويد:
آسان است اين مصيبتها بر من ، چرا كه در محضر خداوند است.
خونهاى سرخ فواره مانند به عالم افلاك سفر مى كنند... ستارگان را رنگين مى سازند... آفاق را گلگون مى كنند. بار ديگر، حسين دو دست خود را از خون پر مى سازد و به صورت و محاسن خود مى مالد در حالى كه آماده عروج است.

اين چنين خداى را ملاقات خواهم كرد... و جدّم رسول خدا را.
و خون زيادى كه از بدنش رفته است او را بى تاب مى سازد؛ پسمانند ستاره اى خاموش بر زمين مى افتد.
ابن نسر جلو مى آيد در حالى كه چشمان او از كينه برق مى زند، شمشيرى بر فرق او مى كوبد.
حسين نجوا كنان مى گويد:
از خوردن و آشاميدن با اين دستت محروم شوى و خداوند تو را با ستمگران محشور نمايد.
و قبايل چونان سگانى حريص بر گرد پيكر او جمع مى شوند... مى خواهند بدنش را پاره پاره كنند.
حسين آهسته مى گويد: (...ه ذا تاءويلُ رُؤْياىَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبّى حَقّاً)
چشمان خسته او هنوز اندك فروغى دارند... گويا آماده عروج است ... حسين چهره خود را به سمت آسمان مى كند:
اَللّهُمَّ مُتَعالِ الْمَكانِ، عَظِيمُ الْجَبَرُوتِ شَديدُ الْمِحال ، غَنِىُّ عَنِ الْخَلائِقِ، عَريضُ الْكِبْرِياءِ، قادِرٌ عَلى ما تَشاءُ، قَرِيبُ الرَّحْمَةِ، صادِقُ الْوَعْدِ، سابِغُ النِّعْمَةِ، حَسَنُ الْبَلاءِ، قَرِيبٌ اِذا دُعيتَ، مُحيطٌ بِما خَلَقْتَ، ... اَدْعُوكَ مُحْتاجاً وَاَرْغَبُ اِلَيْكَ فَقيراً! ... صَبْراً عَلى قَضائِكَ، يا رَبِّ لا اِلهَ سِواكَ

 پيكر حسين تحمل روح او را ندارد. روح از دهانه هاى زخم بدن در حال خروج است ... خون در ريگها فرو مى رود و اسرارى را منتشر مى سازد كه به واسطه آن جوامع انقلابى را بيدار مى سازد.
اسب چه مى كند؟ چرا به دور خود مى چرخد؟ پيشانى خود را به خون مى مالد... خون رامى بويد... خشمگينانه شيهه مى كشد... فرياد مى زند:
اَلظَّلِيمَةُ اَلظَّليمَةُ مِنْ اُمَّةٍ قَتَلَتْ اِبْنَ بِنْتِ نَبِيِّها
ابن سعد بر سر قبايل فرياد مى كشد.
جلو اين اسب را بگيريد، چرا كه اين از اسبهاى پيامبر است.  پس ‍ اسبان ديگر او را محاصره مى كنند... راه را بر او مى بندند. اسب مى جنگد... مقاومت مى كند... به يك آتشفشان تبديل شده است . و فرمانده قبايل شگفت زده مى گويد:
رهايش كنيد تا ببينيم چه مى كند...
اسب به سمت خيمه ها مى دود در حالى كه با صداى بلند شيهه مى كشد:
الظّليمَةُ الظّليمَةُ مِنْ اُمَّةٍ قَتَلَتْ اِبْنَ بِنْتِ نَبِيِّها
زنان و كودكان مى دوند... حادثه به وقوع پيوسته است . زينب فرياد مى زند:
وا مُحَمَّداهُ!... وا عَلِيّاهُ!... وا جَعْفَراهُ!... واحَمْزَتاهُ!... هذا حُسَيْنٌ بِالْعَراءِ... صَريعٌ بِكْر بَلاءِ... لَيْتَ السَّماءُ اَطْبَقَتْ عَلَى الاَْرْضِ وَلَيْتَ الْجِبالُ تَدَكْدَكَتْ عَلَى السَّهْلِ

وقتى كه زينب مى رسد كار از كار گذشته و حسين در آستانه عروج است ... با شنزار خداحافظى مى كند بعد از آنكه آن را از خون خود سيراب ساخته است .
قبايل سرمست از غرورند... برگرد آخرين نواده پيامبر مى چرخند... و زمين به لرزه درآمده است . زينب چه مى تواند بكند. حسين ، جان مى بازد... پيكرش چاك چاك شده است ... ولى روح همان روح حسينى است... مقاوم.
زینب می کوشد تا بتواند باقیمانده انسانیت را درفرمانده قبایل زنده سازد... با حزن واندوه می گوید: ای پسر سعد، اباعبدالله را می کشند وتو نگاه می کنی؟!.
انسانيت در او مرده است
...
قبايل را براى اتمام صحنه پايانى فرمان مى دهد:
بر او فرود آييد و او را راحت سازيد.
زينب فرياد مى زند:
اَما فيكُمْ مُسْلِمٌ
و هيچ پاسخى نمى شنود. انسانيت در روزگار گرگها و ظلمت و زوزه مرده است.
-
بر او فرود آييد و او را راحت سازيد.
ابرص مشتاقانه در انتظار اشاره است . چشمان وحشى او برق مى زند و بر پيكر چاك چاك حسين لگد مى زند... بر سينه اش مى نشيند و .... قبايل از شدت فاجعه اى كه رخ داده است درهم مى ريزند.
پيكر بى حركت است . سگان هجوم مى آورند... پيكر خونين را مى درند. و سر فرزند پيامبر بر بالاى نيزه اى بلند قرار مى گيرد... به انتهاى هستى مى نگرد و سوره كهف را مى خواند.
خورشيد خاموش شده است ... و از آسمان خون تازه مى بارد و در كرانه مغرب افق سرخ شده است ، چونان زخمى كه از آن خون مى ريزد.
و قبايل حريصانه به سمت خيمه ها مى تازند... آتش در خيمه ها شعله گرفته است . و زنان و كودكان فرار مى كنند... بى هدف به سمت بيابان مى دوند.
و ده اسب ديوانه داوطلب مى شوند... اسبهايى كه به غارت و كشتار عادت كرده اند... به پايمال كردن گلهاى بنفشه و شكافتن شكم كودكان خو گرفته اند... زمين زير سم اسبان مى لرزد و سينه حسين پايمال مى گردد... و عطر بوسه محمّد و زهرا فضا را پر كرده و با ذرات ريگهاى بيابان درآميخته است ... و با تاريخ.
آتش ديوانه وار در خيمه ها برافروخته ... و صداى كودكان از همه جا برخاسته است ... و گرگها با قساوت زوزه مى كشند... و شب بسيار تاريك است ... باد ريگهاى بيابان را به هرسو مى پاشد... اجساد برهنه را با غبارى خفيف مى پوشاند... و قبايل به غارت مشغولند... و فرات قصد فرار دارد... و سر حسين بر بالاى نيزه اى بلند قرار گرفته است ... به انتهاى هستى مى نگرد... به كاروانهايى مى نگرد كه در آينده شكل خواهند گرفت .




ارسال نظر
:نام
: اي ميل
: سایت
: نظر شما
: کد امنیتی
 



نام شما : ایمیل دوست شما :