به دخت

 




شوخ طبعي جبهه

مرغ و تير و تركش

شب بعثت حضرت رسول (ص) شام مرغ دادند. فرداي آن روز، تعداد زيادي از بچه ها مسموم شدند، آن وقت بود كه بازار اظهار نظرها گرم شد. صد دفعه به اين آشپزخانه اي ها تذكر داده ام كه بابا معدۀ اين مستضعف هاي بدبخت با مرغ و جوجه سازگاري ندارد به خرجشان نرفت كه نرفت.

مادر شهيد
رفيقي داشتيم به نام حسين از بچه هاي اطلاعات نصر. سال 64، در عمليات والفجر 9 در كردستان بوديم كه از جنوب خبر آوردند حسين شهيد شده كه بعد معلوم شد مرجوعي خورده است! حالا ما در اين فاصله چقدر برايش سلام و صلوات و دعا و فاتحه فرستاديم بماند. حسين موقع اعزام به منطقه از مادرش قول گرفته بود كه اگر جنازۀ او را آوردند براي اين كه شهادت نصيبش شده است گريه و زاري نكند. البته مادر حسيت از آن پيرزناني بود كه به قول خودش از فاصلۀ چند كيلومتري روستايشان هميشه براي نماز جمعه به شيروان مي رفت. حسين مي گفت وقتي مرا ديد شروع كرد جزع و فزع كردن. پرسيدم:
ـ ننه مگر قول نداده بودي گريه نكني؟ لابد از شوق اشك مي ريزي.
ـ نه، از اينكه اگر تو شهيد مي شدي من ديگر كسي را نداشتم كه به جبهه بفرستم گريه مي كنم

 

------------------------------------------------------------------------

گز اصفهان


ساعت حدود يك بعدازظهر بود كه حاج مرتضي قرباني، فرمانده لشكر 25 كربلا(از فرماندهان اصفهان)، آمد سنگر ما. گرم احوال پرسي بوديم كه سر و صداي دوشكاي عراقي بلند شد.
ـ چه خبره اين جا؟ اين داد و قال ها چيه اين ها راه انداختند.
ـ چيزي نيست مثل اين كه بوي گز اصفهان به مشامشان رسيده است 

 


------------------------------------------------------------------------

شكيات نماز


در فاصلۀ بين دو عمليات و در اوقات فراغت، وقتي منطقه نسبتاً آرام بود، كلاس هاي عقيدتي كار و بارشان سكه بود و از جمله مباحث و مسائل معمول و مورد پرس و جو شكيات نماز بود.
ـ شما شكيات نمازت را بگو ببينم برادر.
ـ حاج آقا. من نه در نماز شك مي كنم و نه مي خواهم شكيات نماز را ياد بگيرم

 ------------------------------------------------------------------------

دست به دست
در عمليات بيت المقدس بر اثر اصابت تركش دستش از آرنج قطع شده بود، امدادگرها محل آسيب ديده را بسته بودند. موقع عقب نشيني دستش را برداشته بود و با خود به عقب مي برد.
ـ اين تحفه را ديگر با خودت كجا مي آوري؟ بيندازش زمين.
ـ مي آورم، وقتي عراقي ها اين را ببينند روحيه مي گيرند و دست به دست بين خودشان مي گردانند!

------------------------------------------------------------------------

 يك خمپاره، يك حوري


خودش را زده بود به لودگي، يقۀ حاج آقا را گرفته بود و مي گفت:«حاج آقا راست مي گويند كه براي هر يك خمپاره، يك حوري مي دهند؟» شيخ هم مأخوذ به حيا جواب داد:«لابد مي دهند، اگر اين طور نباشد كه نمي گويند». بعد دستش را بلند كرد رو به آسمان و گفت:«كجايي خمپاره جان كه بيايي و مرا پرتاب كني به دامن يك حوري بلوري

 

 




ارسال نظر
:نام
: اي ميل
: سایت
: نظر شما
: کد امنیتی
 



نام شما : ایمیل دوست شما :